محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام امروز صبح هم طرح زوج و فرد بود و صبح خودمون اومدیم به محیا گفتم امروز میخواهیم با اتوبوس بریم و محیا هم از اتوبوس خوشش میاد و سریع آماده شدیم که به سرویس برسیم ولی ما تا برسیم سرویس رفته بود ومن خواستم تاکسی بگیرم که محیا گفت نه من دوست دارم با اتوبوس برم و تاکسی سوار نشد من هم بهش توضیح دادم که دیر رسیدیم و اتوبوس رفته و مجبوریم با تاکسی بریم دیگه چون سردش بود قبول کرد که با تاکسی بیاد  تا سر ولنجک با تاکسی اومدیم و وایستاده بودیم که تاکسی بعدی رو سوار بشیم که یکی از سرویس ها از اونجا رد میشد و تا مارو دید نگه داشت و ما هم بلاخره موفق شدیم اتوبوس سوار شیم و ... وقتی هم رسیدیم مهد خاله های محیا نیومده بودن و با محیا ر...
26 دی 1391

بدون عنوان

سلام پنج شنبه خونه بودیم جمعه  رفتیم خونه فاطمه اینا و از اونجا با هم رفتیم  بومهن، یکی از  همسایه های دارانیمون(زهرا همونی که قبلا هم در موردش نوشتم که چهارشنبه سوری میومد فالگوش می ایستاد و...) سفره داشت و کلی از دوستان قدیمی رو دیدیم . واینکه محیا هم اصلا به حرف من گوش نمیده و توی این جور جمع ها زیادی احساس صمیمیت میکنه و رو مبلاشون میپره و تازه اگر هم بهش بگم محیا خواهش میکنم بیا بشین و از رو مبلا نپر و... بدتر هم میکنه و... دیروز شنبه هم خونه مهرناز اینا بودیم دیگه اینکه محیا خانوم روابط اجتماعی بسیار بالایی داره و من نمیدونم که آیا این خوبه یا بد ؟ امیدوارم  خداوند عاقبت همه بچه ها مخصوصا این محیای ما...
24 دی 1391

بدون عنوان

سلام چند روزیه هوای تهران آلوده است و از دوشنبه هفته پیش مهدها تعطیل بود و خونه بودیم  دیروز با محیا رفتیم شهر بازی و... امروز صبح هم  چون طرح زوج و فرد بود با سرویس اومدیم و ساعت 7 مهد بودیم این روزها اصلا حس سرکار اومدنم نیست و محیا هم حس مهد اومدنش نیست -----------------------------------------   همه قصه هام تو هستي   لحظه لحظه هام تو هستي   تو خيالم توي خوابم پا به پام بازم تو هستي ...
17 دی 1391

مشهد زمستان91

سلام دوشنبه شب با ماشین خودمون به سمت مشهد حرکت کردیم و سه شنبه صبح رسیدیم جمعه صبح هم از مشهد به سمت تهران حرکت کردیم توی مشهد هم جای خاصی نرفتیم فقط زیارت کردیم  و زمان به سرعت گذشت و برگشتیم توی مشهد هم ساعت ٤ هوا تاریک میشد و نمیشد جایی رفت توی حرم هم که بودیم محیا جو را که معنوی میدید شروع میکرد هرچه آیه و سوره و دعا بلد بود میخوند بعدش هم میگفت خدایا مشکلات بابا و مامانم رو حل کن و مریضا رو شفا بده آمین میگفتم محیا اینا رو کی بهت یاد داده میگفت خانم عزیزی یاد داده و گفته به پدر و مادر خود نیکی کنید و بالوالدین احسانا خدا رو شکر که دختر باهوشی مثل محیا دارم ------------------------------- دیشب محیا بمن میگه مامان ...
3 دی 1391
1